رسیدن به اهداف و کارآمد بودن تلاشهای ما در مسیر هدف به چندین مسئله مرتبط است؛ یک بخش آن به طور عمده معطوف به ویژگیهای فرد است و بخش دیگر مربوط به فرایندی است که باید به سمت هدف طی شود؛ و بخشی نیز موارد مرتبط با خود هدف و ویژگیهای آن است؛ هر یک از این عوامل میتواند بهعنوان عامل پیشبرنده یا عامل محدودکننده در مسیر پیگیری اهداف و اقدامهای ما باشد؛ هر چه از ویژگیهای هدف به سمت ویژگیهای فردی میرویم عمق و وسعت عوامل بیشتر میشود اما ازآنجاکه شایعترین و رایجترین موانع در راه رسیدن به اهداف در مرحله طراحی خود هدف و فرایندهای منتهی به نتیجه حضور دارند، به همین ترتیب به این عوامل میپردازیم و در مرحله نهایی وارد مسائل درونفردی میشویم که شیوع کمتری دارند اما شاید مهمترین و عمیقترین بخش مسئله باشند.
بنابراین در بخش اول این مقاله به طور مختصر به ویژگیهایی که طراحی یک هدف قدرتمند باید داشته باشد میپردازیم. در قدم بعدی به مسائل مرتبط با فرایند میپردازیم و در انتها دررابطه با مسیر درونفردی خودکارآمدی و سازوکار تعهد و مسئولیتپذیری فردی سخن میگوییم.
ویژگیهای طراحی هدف
دررابطهبا مقوله طراحی هدف آن چه بیشترین اهمیت را دارد ارزشمندی هدف و value based بودن آن است.
شاید اولین و مهمترین مسئله در مورد ویژگی طراحی هدف شفافیت و وضوح خود هدف باشد ؛ اینکه بدانیم دقیقاً چه کاری قرار است توسط چه کسی در کجا به چه صورت انجام شود.
مسئله دوم سنجشپذیری هدف است؛ همینطور قابلیت تعریف قدمهای کوچکتر این سنجشپذیری را آسانتر میکند. همچنین معیارهای موفقیت باید تعریف شود و هر یک از مراحل کوچکتر نیز باید سنجشپذیر و دارای معیار مشخص از جهت مفهوم موفقیت باشد. اگر هدف نتواند سنجش شود، نمیتواند بهصورت تماموکمال پیاده شود و قابل دستیابی باشد.
مسئله بعدی این است که هدف قابلیت دستیابی داشته باشد هدف باید واقعبینانه باشد و در شرایط فرد و باتوجهبه ویژگیهای او امکان دستیابی به آن وجود داشته باشد. البته این به این معنا نیست که بر اساس محدودیتهایمان هدفگذاری بکنیم بلکه هدفگذاری باید بر اساس ظرفیتهای ما باشد؛ در عین اینکه همیشه محدودیتهای واقعیمان را نیز باید در نظر داشته باشیم. واقعبینانه بودن هدف یعنی اینکه هم توانمندیهای خود را واقعبینانه ارزیابی کنیم، هم محدودیتهایمان را واقعی ببینیم، هم ظرفیت خودمان را نزدیک به واقعیت برآورد کنیم و هم سختی آن هدف را درست و مبتنی بر شواهد حقیقی سنجش نماییم.
ویژگی بعدی هدف چالشی و هیجانانگیز بودن اهداف است. انرژی لازم برای پیگیری هدف از بزرگی رؤیایی که منشأ یک هدف است ناشی میشود زمانی که هدف خارج از دایره امن ماست ما را به چالش میکشد و این چالش برای ما هیجانانگیز است و به ما انگیزه پیگیری هدف را میدهد و شور و اشتیاقی که در پس هدف نهفته است خود محرکی میشود برای برداشتن قدمها و برای تابآورانه طیکردن مسیر اقدام.
ویژگی بعدی یک هدف قدرتمند این است که مبتنی بر ارزشهای فردی است و چشمانداز طولانیمدت فرد و رسالت و کیستی او را در درون خود دارد؛ اهمیت و چرایی هر هدفی از آنجا میآید که ارزشهایی که با تحقق آن هدف برپا داشته میشوند چه هستند و نیازهایی که در پشت آن هدف تأمین میشوند چقدر در اولویت هستند. اگر اولویت ارزشهای فردی در پس تحقق یک هدف تأمین نشود، اشتیاق و شوری که برای رسیدن به هدف باید وجود داشته باشد وجود نخواهد داشت. چون آنچه ما را در مسیر تلاش برای تحقق چیزی پیش میراند این است که آنچه به دست میآوریم همواره ارزشمندتر از چیزی باشد که هزینه میکنیم. برای ما مهم است که آن نیازها و ارزشهای بنیادین را در هدفگذاریمان مدنظر قرار داده باشیم. در واقع ارزش و اهمیت یک هدف با پاسخ به این پرسش واضحتر میشود که با رسیدن به آن هدف چه چیزی به دست میآوریم؟ چه چیزهایی را از دست میدهیم؟ و آیا ارزشش را دارد؟ بنابراین سبک سنگین کردن این موارد و ما را در سمت تعهد یاری میکند؛ وقتی اهمیت یک هدف برای ما بسیار بالاست ممکن است ازدستدادن چیزهای زیادی را برای بهدستآوردن آن هدف بهراحتی تحمل کنیم؛ در واقع همیشه کفه ترازویی سنگینتر خواهد بود و آنچه که میچربد کفهای است که در رفتار درون آن نیازهای بیشتری را از ما و اطرافیان ما به عمق بیشتری تضمین میکند.
مسئله بعدی این است که هدف در چارچوب زمان تعریف شود بدون تعیین چارچوب زمانی و قالبی که مدتزمان لازم برای تحقق یک هدف را برآورد کند هدف مفهوم کاملی نخواهد داشت. همواره مشخصکردن زمان پایان برای تعریف یک هدف و طراحی مسیر رسیدن به هدف ضرورت دارد؛ این زمان پایان میتواند درونی یا بیرونی باشد؛ به این معنی که خود فرد این خط پایان را مشخص کرده باشد یا طبق برنامه بیرونی مثلاً از طریق سازمان یا دانشگاه یا هر فرد دیگری ابلاغ شده باشد.
ویژگی بعدی پیچیدگی هدفی است که برای خود تعیین میکنیم تحقیقات نشان داده است که بین میزان پیچیدگی (complexity) یک هدف و تعهد به انجام آن ارتباط وجود دارد؛ به این معنا که هدفهای خیلی آسان یا خیلی سخت برای فرد انگیزهبخش نیستند اما هدفهای با پیچیدگی در حد متوسط انگیزه فرد را برای پیگیری آن افزایش میدهند. پیچیده بودن هدف در محدودهای خاص از میزان پیچیدگی، سبب انگیزهبخشی و چالش بیشتر در فرد میشود و تمام حواس و تفکرات فرد را به خود معطوف میکند و سبب ایجاد غرقی در عمق کار میشود.
فرایندها
مهارتهایی که در آن شدن یا becoming اتفاق میافتد و ما فردی میشویم که قرار است به آن هدف برسد یعنی تغییروتحول در درون فرد ایجاد میشود تا بشود آن کس که طوری زندگی میکند که آن اهداف را رقم بزند. در واقع به نظر میرسد مهمترین اتفاقی که در فرایند هدفگذاری و رسیدن به اهداف رخ میدهد همین فرایند «شدن» است؛ مهارتهایی که لازم است تا فرد آنها را کسب کند و تغییراتی که لازم است در درون فرد رخ دهد تا آن وضعیت جدید رقم بخورد. از جمله این مهارتها، مهارت هدفگذاری، مهارت اولویتبندی، مهارت برنامهریزی، مهارت مدیریت توجه، مهارت مدیریت زمان، مهارت انضباط فردی و مهارت مدیریت هیجان است.
مهارتها
مهارت هدفگذاری: یادگرفتن اصول تئوریک هدفگذاری برای موفقیت در آن کافی نیست؛ برای اینکه این دانش تبدیل به مهارت شود لازم است که بارهاوبارها این فرایند را در زندگی شخصی خود به کار بگیریم و مدل منحصربهفرد خودمان را بیابیم. مهارت هدفگذاری مسیری است که بخشی از آن آزمون و خطاست و بخشی دیگر توجه و شناخت دقیق روی ویژگیهای خودمان است. این مهارت با مهارتهای دیگری گرهخورده است و بهکارگیری آن در کنار سایر مهارتها بهرهوری ما را بسیار بالاتر میبرد.
مهارت مدیریت زمان: مهارت مدیریت زمان معنای وسیعی دارد؛ مهم است که فرد بداند هدفش از مدیریت زمان چیست و حتی پیش از آن، لازم است فرد به این توجه کند که مفهوم زمان و مفهوم مدیریت برای او چیست. در مدیریت زمان به دنبال کمتر خوابیدن برای داشتن زمان بیشتر نیستیم بلکه مفهوم آن توانایی تمرکز و اولویتبندی و آزادسازی زمانهایی است که به آنها زمان پرت میگوییم. بسیاری از مواقع ما به این فکر میکنیم که در زمانهای طلایی به کارهایمان بپردازیم و در زمانهایی که آنقدر طلایی نیستند کارهای مفید انجام نمیدهیم اما مهارت مدیریت زمان روشهای تبدیل آن زمانهای غیر طلایی به زمانهایی طلایی است. هدف از مدیریت زمان انجامدادن بیشتر این کار در مدتزمانی است که آن را در اختیار داریم اما بیشترین کار از نوع چه کاری؟ کاری که در راستای چشمانداز بلندمدت ما، ارزشهای ما، و در جهت رفع نیازهای ماست.
مهارت اولویتبندی: مهارت اولویتبندی یکی از مهمترین مهارتها در راستای رسیدن به اهدافمان است. چه در زمان نوشتن اهدافمان و چه تعیین برنامههایمان و چه در زمان اجرا و عمل به برنامهها اقدامهای روزانه لازم است که ما بدانیم اولویتبندی کارهایمان چگونه است. اولویتبندی نیاز به ملاک و معیار دارد. اگر ما معیار و ملاک درستی نداشته باشیم نمیتوانیم اولویتبندی مناسبی داشته باشیم. به نظر میرسد بهترین معیار برای اولویتبندی، درنظرداشتن اولویت ارزشهای ماست و ارزشمندی هر کاری بر اساس میزان همسویی و هم سنگی آن با سلسلهمراتب ارزشهای ما سنجیده میشود.
مهارت برنامهریزی: مهارت برنامهریزی به این مسئله نیاز دارد که ما بتوانیم ویژگیهای شخصیتی خود را بشناسیم؛ فردی که با ساعتبهساعت نوشتن برنامه احساس راحتی میکند برنامه متفاوتی با فردی دارد که از نوشتن ساعتبهساعت برنامههایش استرس میگیرد؛ یک نفر ممکن است برنامههای خود را ریزبهریز برای هر روز مشخص کند و فرد دیگر فقط عنوان کلی برنامههایش را بنویسد؛ فردی دوست دارد برنامه هفتگی برای خود داشته باشد اما فرد دیگر نیاز دارد که برنامه هر روزش مشخص باشد تا اطمینان حاصل کنند که چیزی از قلم نمیافتد. داشتن انعطاف در نوشتن برنامه بسیار ضروری است همچنین درنظرگرفتن یک بازه زمانی آزاد برای انجامدادن کارهای عقبافتاده در برنامه به ما کمک میکند که اجازه ندهیم موارد غیرمترقبه یا مسائلی که به هر دلیلی برای ما پیش میآید ما را از حرکت و اقدام طبق برنامه باز بدارد. چون گاهی عدم توجه به این مسائل غیرمترقبه سبب شود که میزان فاصله ما از برنامه بسیار زیاد شود و گاهی به دلیل احساس و هیجان ناخوشایندی که در اثر این عدم انطباق حاصل میشود، ممکن است برنامه را بهطورکلی کنار بگذاریم.
مهارت مدیریت هیجان: پردازش و تنظیم هیجانها مهارتی است که به ما کمک میکند زمانهایی را که به دلیل احساسات و هیجانهای نامطلوب قادر به انجام اقدامات بهرهورانه نیستیم، کمتر میکند. کارکردن روی تنظیم هیجان مستلزم خودآگاهی هیجانی است. اینکه ما بتوانیم به این بپردازیم که ما اکنون چه احساسی داریم و نیاز پشت آن چیست و هیجانی که در درون خود احساس میکنیم چیست.
وقتی هیجانی را تجربه میکنیم ممکن است روی شناخت ما اثرگذار باشد و ما را دچار خطاهای شناختی کند. عدم توانایی تنظیم هیجانات ممکن است سبب تحلیل رفتن انرژی روانی و انگیزههای ما شود؛ ممکن است سنجش اولویتهای ما را له مسیر خطا ببرد و ما را از مسیر پیشروی به سمت اهدافمان منحرف بکند.
مهارت مدیریت توجه: عمق گرفتن در حین انجام کارهایمان بسیار مهم است و ما را به سمت تجربه غرقگی پیش میبرد. هرچقدر بتوانیم عوامل حواسپرتی خود را کم کنیم، متمرکزتر روی پروژههایمان کار کنیم، و تمرکز خود را روی عمق موضوع بیشتر و بیشتر کنیم، احتمال تجربهکردن شور و اشتیاق و لذت حین کار عمیق و حالت غرقگی در راستای ارزشهایمان بیشتر میشود. چنین لذت و رضایتی خود انگیزهبخش برای تداوم کار است.
مهارت خود انضباطی: به مفهوم ملزم کردن خود به انجام کاردرست در زمان درست است، فارغ از اینکه شرایط بیرونی فراهم باشد یا نباشد؛ کنترلی از بیرون باشد یا نباشد؛ پاداش و تنبیهی در کار باشد یا نباشد. فرد چارچوبها و مرزهایی برای خود قرار داده و نسبت به آنها پایبند است. البته این مهارت نیز مانند سایر مهارتهای یک طیف است و میتواند از درجات کم شروع شود و در اثر مهارت ورزی و تجربه به میزان بالاتری برسد.
مهارت تابآوری: تلاش و استمرار و پشتکار و مداومت، شرط لازم برای تعهد به اهداف است. عوامل و شرایط بیرونی ناگوار اتفاقات غیرمترقبه بحرانها و تغییرات بیرونی همواره در کمین هستند اگر قرار باشد با هرگونه تغییر بیرونی یا سخت شدن شرایط مسیر تعهد به اهدافمان را رها بکنیم احتمال رسیدن به هدف بسیار کم خواهد بود؛ بنابراین پرورش مهارت تابآوری و داشتن استمرار و پشتکار برای رسیدن به اهداف ما ضرورت دارد.
علاوه بر بحث مهارتها چند پروژه دیگر از جمله پروژه عادتسازی، پروژه بازخورد تکرارشونده در طی مسیر، پروژه بازبینی اهداف و ویرایش و پروژه جلوگیری از اتلاف منابع از جمله وقت و انرژی در مسیر فرایند رسیدن به هدف نقش دارد. هر یک از این مراحل اگر اهمیتشان بیشتر از بخش مهارتها نباشد از آن کمتر نیست؛
پروژه عادتسازی: عادتسازی یک فرایند تغییر تدریجی در نوع بودن فرد ایجاد میکند که سبب بهوجودآمدن سبک زندگی جدیدی میشود. این سبک جدید زندگی و این نوع جدید بودن منجر به تغییری پایدار و فرایندی در راستای توسعه فردی و شناخت فرد از خودش میگردد. فرایند حذف عادتهای بد و پیدایش عادتهای جدید یک فرایند کاملاً دینامیک و پویاست؛ ما باید عادتهای جایگزینی را بسازیم تا روندهای عادتهای گذشته آرامآرام کمرنگ شود؛ مسیرهای عصبی جدیدی که بهتدریج برای عادات جدید ایجاد میشوند تبدیل به مسیرهای اصلی خواهند شد و مسیرهای قدیمی کمکم تحلیل خواهند رفت و بهاینترتیب یک عادت قدیمی با عادت جدید به رهبران جایگزین خواهد شد در مسیر رسیدن به هدف لازم است که مسیر خلق عادتهای جدید را جدی بگیریم چون رسیدن به هدفها فرایندی است که ما را چند قدم به تحقق خود حقیقیمان نزدیکتر میکند.
پروژه بازخورد مکرر و بازبینی اهداف: این عوامل بخشهایی فرایندی هستند که سبب میشوند ما در طی مسیر بارهاوبارها تطابق اهدافمان را با نیازها و اولویت ارزشهایمان چک کنیم چهبسا که در هنگام هدفگذاری اولویت نیازها و ارزشهای ما چیز متفاوتی باشد و در روند رسیدن به آن اهداف این اولویتها دستخوش تغییر بشود و لزوم بازبینی و چک کردن مکرر در اینجا ضروری است؛
جلوگیری از اتلاف منابع: این مقوله نیز بخشی از فرایند است چرا که بسیاری از مواقع انرژی روانی و انگیزه لازم برای پیگیری هدف به دلیل وجود عوامل اتلاف کننده انرژی از بین میرود. یا در مواقع متعددی محیط زندگی ما که نقش آن را بسیار دستکم میگیریم بهعنوان راهزنی حضور مییابد که توجه و تمرکز ما را دچار اختلال میکند و امکان رسیدن به عمق و لذت این عمق در اقدامهایمان را از ما میگیرد.
بخش درونفردی
سومین بخش در مقوله موفقیت هدفگذاری، مقوله درونفردی است:
طرز فکر و نگرش
مهمترین بخش که بهعنوان عامل درونفردی در پیشبرد اهداف دخیل است بحث طرز فکر و نوع نگرش (mindset)ماست . مجموعه تفکرات باورها ارزشهای ما و هرآنچه که تجربیات ما داستانهایی ما داستانهایی که برای خود تعریف میکنیم تعریف و توصیفهایی که از وقایع داریم و فرهنگ ما و بسیاری چیزهای دیگر مایندست ما را تشکیل میدهند. مایندست در واقع دریچه نگاه ما به جهان را تعیین میکند؛ مایندست یا طرز فکر ما همانند سیستم عاملی است که ابزارهای دیجیتالی که با آنها کار میکنیم بر آن سوار است. برای وقوع هرگونه تغییر یا هرگونه ارتقاء عملکرد نیاز به ارتقاء مایندست یا آن سیستمعامل وجود دارد و بدون تغییر یا ارتقاء آن امکان بهبود کیفیت رفتار و توسعه آن وجود ندارد.
باورهای متعددی در درون مایندست ما میتواند حضور داشته باشد که به شکل مستقیم و غیرمستقیم روی عملکرد ما در پایبندی و تعهد به اهدافمان تأثیر داشته باشد از جمله باورهای محدودکننده و باورهای سازنده و ارتقاء بخش.
هر دسته و باورهای سازنده و باورهای محدودکننده میتواند در مورد خودمان در مورد جهان پیرامون ما و در مورد سایر افراد باشد. اما مهمترین دسته باورهایی که سبب تعهد ما به مسیر هدفهایمان میشود باورهای ما در مورد خودمان است یعنی باورهایی در مورد کفایت خود، شایستگی خود، دوستداشتنی بودنمان، قابلپذیرش بودنمان، قابلاعتماد بودنمان و سایر موارد ... .
یکی از ارکان تعهد و انجام اقدامهای در راستای هدف، داشتن دو باور لیاقت و کفایت خود است به این معنی که اولاً من باور دارم که شایستگی این را دارم که زندگی بهتری را برای خود رقم بزنم و چنین تغییری را در زندگی خود ایجاد کنم؛ و دوم اینکه توانایی این را دارم که این تغییر را به آن شکل مطلوب ایجاد کنم. داشتن احساس «من کافی هستم» در واقع مقدمه احساس خودکارآمدی و خود ارزشمندی و خوددوستی است. اینکه ما بتوانیم خود را بهعنوان یک موجود آسیبپذیر ببینیم، آسیبپذیریهایمان را بپذیریم، بهعنوان یک انسان به خود حق خطا و اشتباه بدهیم؛ با آگاهی امروز دیروزمان را قضاوت نکنیم؛ دست از نارضایتی از خود برداریم و خود را در سفر رشدی مدام ببینیم که هر روز و هر لحظه نسبت به دیروز و لحظه قبل در مسیر رشد پیش رفتهایم؛ به ما کمک میکند که بپذیریم ما هر لحظه نسبت به دیروز کمی تکامل بیشتری یافتهایم و نسبت به فردا کمی ناقصتریم. ما موجوداتی هستیم در مسیر تکامل و همین ذرهذره پیش رفتن در مسیر رشد و تعالی که ویژگی انسانی ماست به حد کفایت زیبا و دلانگیز است. پذیرش نقصهایمان و آسیب پذیرشهایمان در عین تلاشی که برای رشد داریم، سبب میشود که ما با واقعیت آنچه که اکنون هستیم مواجه شویم؛ عدم خردپذیری سبب کتمان واقعیت اکنون ما میشود و مسیر رسیدن به هدفمان را نادقیق میکند چون مبدأ این مسیر بهسوی هدف از خود اینجا و اکنونی ما آغاز میشود.
پذیرش خودمان فارغ از هرگونه قضاوت، ما را از نیاز به ساختن نقاب زیبا برای پنهان کردن خود حقیقیمان بینیاز میکند. چنین پذیرشی به ما در زیستن خود حقیقیمان یاری میرساند و تمامیت و یکپارچگی ما را با خود به ارمغان میآورد. در نهایت ما به چنین خود اصیل و یگانهای اعتماد میکنیم و میتوانیم به آنچه میاندیشد و آنچه انتخاب میکند اعتماد و اتکا کنیم. خوداتکایی و اعتماد به خود و خودمختاری نتایج چنین فرایندی هستند؛
خانمی را در نظر بگیرید که بهتازگی ازدواج کرده است؛ پس از ازدواج متوجه میشود که همسرش به مواد مخدر اعتیاد دارد؛ اگر چنین فردی در زندگی فردی خود از کودکی تا کنون به این باور رسیده باشد که لیاقت او بیش از این نیست؛ و فرد بهتری برای ازدواج او را انتخاب نخواهد کرد، تلاش چندانی برای وضع موجود یا خروج از این ازدواج نخواهد کرد. حتی اگر اقدامی در جهت ترک اعتیاد همسرش بکند خیلی کمزور و بیمایه خواهد بود. گویی فاصله چندان زیادی بین وضع مطلوب و وضع موجود در ذهنش وجود ندارد بنابراین چه دلیلی برای تلاش سخت و مداومت و پیگیری و تعهد برایش باقی میماند.
از طرف دیگر اگر او باور داشته باشد که توانمند نیست و هیچ کاری در این زمینه از دست او برنمیآید، شجاعت و شهامت ایجاد تغییر را پیدا نخواهد کرد؛ چرا که همانطور که بارها گفتهایم فرایند هدفگذاری و رسیدن به اهداف فرایند «شدن» و «تحول» و «سفر کشف خویشتن» است؛ مسیر کشف خویشتن از توقف خود سرزنشی و شروع تلاش برای زندگی خودآگاهانه آغاز میشود. درک این نکته که ما میتوانیم همواره دو انتخاب در زندگیمان داشته باشیم ما را در این مسیر توانمند میکند. ما میتوانیم باور داشته باشیم که منفعلانه در اجبار زندگی گیر افتادهایم یا برعکس، باورمان این باشد که ما با توانمندی و قدرت انتخابگرانه زندگی میکنیم. مفهوم انتخابگر بودن به معنی نفی تأثیر شرایط بیرونی بر ما نیست؛ بلکه در تلاش برای توضیح این مشاهده است که در شرایط یکسان بیرونی، انسانها پاسخهای متفاوتی به این شرایط میدهند و پیامدهای متفاوتی را نیز دریافت میکنند. سرنوشت همه افرادی که تحت یک شرایط یکسان زندگی، کار، تحصیل و … میکنند یکسان نیست. انسانها رفتارها و راهکارهای منحصربهفردی را در برابر اتفاقات بیرونی از خود نشان میدهند که حاصل انتخابهای کوچک و بزرگشان در طی زمان است. این انتخاب میتواند با پردازش ذهنی ناخودآگاه صورت بگیرد یا هوشیارانه و خودآگاهانه و ازروی تفکر و استدلال و بررسی و مقایسه و … اتفاق بیفتد. اما چیزی که در هر دو صورت همچنان ثابت است این است که ما مسئول انتخابهایمان هستیم و مسئولیت پیامد این انتخابها به معنای هرآنچه در پی یک انتخاب میآید نیز با خود ماست.
اما چه میشود که ما به انتخابهایمان اعتماد میکنیم؟ خودکارآمدی یا self efficacy چیزی است که سبب تعهد درونی و اعتماد در فرد میشود اما چگونه خودکارآمدی به وجود میآید؟ چه میشود که ما خود را پایبند چارچوبهای درون خود نگه میداریم؟ داشتن نقطه اتکای درونی از ابتدای کودکی در ما نهادینه نیست. ما در ابتدا تمام منبع دریافت و درکمان را بیرون از خودمان قرار دادهایم و تأیید پدر و مادر یا مراقبین اولیه برای ما مهمترین منبع و ملاک اعتبار است؛ کودک به تأیید شدن از طرف مراقبین اولیهاش نیاز دارد کودک در آینه مراقب اولیه خود را میشناسد و آرامآرام میتواند خودش را بهعنوان یک فرد بپذیرد؛ یعنی شکلگیری «من» در آینه دیگران برای کودک اتفاق میافتد. رفتهرفته کودک با اعتماد به جهان پیرامون میتواند به درون خود اعتماد کند اما آمدن نقطه اتکای بیرونی به درون فرد ممکن است در سنین پایین اتفاق نیفتد و حتماً همه ما انسانهایی را میشناسیم که در حتی سنین بالا همچنان دنبال گرفتن تأیید بیرونی هستند و اگر عامل بیرونی سبب پیشبرد اهداف آنها نشود خودشان اعتماد، انضباط و پیگیری لازم برای پیشبرد اقدام در مسیر هدفهایشان را ندارند.
آنچه که در طول زندگی بر ما اتفاق میافتد و رفتارهای ما در هر زمینه و آنچه از مراقبین اصلیمان آموختهایم و الگوبرداری کرده و آنها را درونی کردهایم برای ما زندگی را خلق میکند که پس از مدتها همچنان به تکرار آن میپردازیم؛ طرحوارهها و الگوهای رفتاری که در ما شکل میگیرد همه بر پایه باورهای مرکزی عمیق ما ساخته میشود؛ بخشی از این باورها توسط خانواده، مدرسه، جامعه و گروه دوستان و... در ما درونی میشود اما گاهی اوقات داستانهایی که ما از زندگی میسازیم منشأ بسیاری از باورهای ما هستند. تعریفی که ما از یک موقعیت داریم ممکن است از زاویه نگاه تنگی باشد که سایر جوانب موضوع را در نظر نگرفته باشد؛ بسیاری از باورهای مرکزی ما قابلیت به چالش کشیده شدن را دارند. در این مورد نیز داشتن مهارت خودآگاهی و پرسشگری و رفتن به عمق و درون رفتارها و پیگیری باورهایی که سبب شکلگیری آن رفتار را میشود به ما کمک میکند که بتوانیم باورهای مخرب و غیرسازنده خود را در زمینه شایستگی خود و کفایت و کارآمدیمان را پیگیری و بررسی و استخراج کنیم. تا زمانی که ندانیم چه چیزی در حال آسیب رساندن به ماست نمیتوانیم در برابر آن از خود دفاعی داشته باشیم.
پس از شناسایی باورهای ناکارآمد و محدودکننده متعددی که میتوانند مانع از تعهد ما به دفع شود میتوان آنها را با باورهای جدید جایگزین کرد؛ باورهای سازنده که هر چه بیشتر ما را در راستای رسیدن به اهداف ما یاری میکنند.
بیایید یک نمونه باور غیرسازنده را با هم بررسی کنیم؛ ما باور داریم که توانا بود هر که دانا بود؛ اگر این بیت شعر را به این صورت تفسیر کنیم که دانایی برای ما میتواند توانایی بیاورد و یکی از عواملی که میتواند انسان را توانا کند مطرح است قابلقبول است اما اگر این توهم را در ما ایجاد کند که تنها شب برای توانا بودن دانا بودن است این توهمی بیش نیست و یک باور محدودکننده است که مدتهای مدید ما را دچار فلج در بهکارگیری دانش ما میکند؛ فرایندی که از دانستن تا توانستن طی میشود فرایند تجربهکردن، شکست خوردن، بارها افتادن و بلند شدن، آزمونوخطا و همه این موارد است و دانایی شاید شرط لازم برای توانایی باشد اما هرگز شرط کافی نیست؛ نظر بهتر شاید این باشد که این مسیر آنقدرها هم ساده نیست و باید فرایندی را بین دانستن و انجامدادن طراحی کرد؛ این فرایند اجزایی از جمله مهارتآموزی، تخصیص منابع، جلوگیری از اتلاف منابع، عادتسازی، سنجش و بازخورد مکرر ... در درون خود دارد. این مسیر جمعآوری خرد زندگی است و تبدیل فرزانگی کاذب و دانایی به فرزانگی حقیقی.
ساختار مسئولیتپذیری فرد
مسئله مهم این است که چه کسی مسئول موفقیت و رسیدن به اهداف است؟ مسئله مهمی که وجود دارد این است که وقتی فرد خودش ساختار مسئولیتپذیری خود را تعریف میکند احتمال پایبندی به آن ساختار بسیار بیشتر است تا این که یک عامل بیرونی یا ترس از تنبیه یا ترس از عدم رسیدن به پاداش بخواهد سبب پایبند سازی فرد به اهدافش بشود.
بنابراین در کنار طراحی اهداف و طراحی فرایند لازم است چارچوبهای مسئولیتپذیری و تعهدمان را نیز برای خود تعریف نماییم.
آنچه که در این مقاله به آن پرداختیم تمام مسیر و عواملی بود که از طراحی هدف تا شکلگیری فرایند و تا متعهد بودن به اقدامهایمان را به طور خلاصه مپرد بررسی قرار میداد. تکتک این مراحل برای طراحی قدرتمند اهداف و رسیدن به آنها ضروری هستند اما کافی نیستند؛ البته که ویژگیهای اهداف قدرتمند و همچنین هر یک از مهارتهای لازم و همچنین مسائل درونفردی همه بهصورت طیف هستند و نمیتوان به شکل مطلق به آنها نگاه کرد؛ اما آنچه حائز اهمیت است داشتن تلاشی مداوم در این مسیر است. هدف یک نقطه نیست و آنچه مهم است سفر فردیت یک انسان برای تحقق خود حقیقی است و این در فرایند سفر زندگی اتفاق میافتد؛ لذت کشف و شناخت خویشتن و جهان پیرامون زیباترین چیزی است که در طی تجربه زیستن آگاهانه برای ما محیا میشود و همین است که معنای انسان خردمند را از هر معنای دیگری متمایز میکند. باشد که برازنده نام انسان خردمند رفتار و زندگی کنیم.