داستان زندگی شما تا کنون چه بوده است؟ کدام بخشها از این داستان ارزش زیستن داشته است؟ کدام بخش داستان را تا کنون دوست نداشته اید؟ دلتان می خواهد در نقطه پایان داستان زندگیتان چه شکلی باشد؟ می خواهید چه مسیری داشته باشد و چگونه زیستنی باشد؟ 
برای زیستن چنین زندگی دلخواهی جای چه چیزی خالیست؟ و چه چیزی این داستان را شنیدنی و دل انگیز و این زندگی را زیستنی ارزشمند می کند؟ 
اغلب ما برای زندگی کردن اولویت ارزشهایی داریم و تفاوت ما با یکدیگر در همین دستگاه اخلاقی یا سلسله مراتب ارزشهایمان نهفته است. جز آنانی که زندگی را چیزی پوچ و بی معنا یافته اند و متر و معیاری برای زندگی خود نمی بینند و نه در پی کسب چیزی هستند و نه نوعی از بودن برایشان به نوعی دیگر ارجحیت دارد. البته که همواره جای این سؤال باقیست که آیا این افراد دریافت خود را از زندگی شخصی خود به زندگی همگان فرافکنی می کنند یا چنین برداشتی از زندگی حاصل سفری است که در زندگی خود پیموده اند. اما آنچه در غالب افراد دیده می شود تلاش برای دنبال کردن زندگی پر معنا است و زندگی ارزشمند و زیستن در راستای پاسداشت و به پا داشت ارزشها برای بسیاری از انسانها سبب رضایت درونی و خوشنودی دراز مدت می گردد. 

برای بسیاری از ما داستان زندگی با هر فراز و نشیبی که باشد، هر سختی و رنجی که در آن باشد، وقتی در پی خلق معنایی باشد، ارزشمند تلقی می شود. در واقع ظاهر داستان ما می تواند به هر شکلی به قلم ما نگاشته شود؛ اما آنچه شالوده و استخوانبندی زندگی ما را میسازد و ما خیمه داستان زندگیمان را بر ستون آن بر می افرازیم همان سلسله مراتب ارزشهایمان است. 
به زبانی ساده، من زمانی به شادی و رضایت درونی دست می یابم که ارزشهای زندگیم را زندگی می کنم؛ و نبود من زمانی خلاء عمیقی ایجاد می کند که بودنم درگیر زیستنی معنادار است. 

بنابراین آنچه فرصت زندگی را بیش از پیش به موهبت و غنیمتی بی بدیل تبدیل می کند، این است که در این فرصت محدود باید به شناخت خود در آینه جهان پیرامونمان بپردازیم و ارزشهای خود را به ترتیب اولویتی که برایمان دارند - نه آنچه توسط والدین و مدرسه و جامعه و … به ما القا شده است- مشخص کنیم و اجازه دهیم این سلسله ارزشها برایمان همانند قطب نمایی عمل کنند و کشتی زندگیمان را از سرگردانی در اقیانوس زندگی به سمت و سویی جهت دهند که در پایان داستان بیشترین شادی و رضایتمندی درونی نصیبمان شود. 
شاید چنین مفهومی را بتوانیم در کلمه ای مانند رسالت خلاصه کنیم. البته که برای اینکه بتوانیم زنده باشیم و زندگی کنیم نیازی نداریم به وجود رسالتی معتقد باشیم اما چنین باوری که زندگی ما تلاشی مدام در جهت رشد و تعالی و یافتن رسالتمان است دقیقا نقش همان ستاره قطبی را دارد که هرگز قرار نیست به آن برسیم اما راستای حرکتمان را برایمان مشخص می کند. رسالت ما چیزی از پیش تأیین شده یا یک مقصد مشخص نیست. بلکه تمام زندگی را می توان تلاشی در جهت تعریف رسالتمان و کوشیدن برای هر چه کاملتر کردن این تعریف در طی سفر زندگی دانست. 
توصیفی که ما در هر مقطع از زندگیمان از رسالتمان داریم به ما می گوید که برای تبدیل شدن به چه کسی خلق شده ایم؛ این رسالت چشم اندازی به ما می دهد و این چشم انداز ما را متعهد به اقدامها و انتخابهایی می کند که ما را در این مسیر «شدن» یاری می کند. بنابراین با شروع از رسالت و مفهوم غایی زندگیمان نقشه راهی برای خود طراحی می کنیم و متعهد میشویم که زمان، این تنها سرمایه زندگیمان را در مسیر رسالتمان که همان مسیر کسب رضایت درونی است صرف کنیم.