غده آمیگدال در مغز ما در جایگاهی در لوب‌های گیجگاهی مغز قرار گرفته است. غده آمیگدال که در هر نیمکره مغز بک‌عدد از آن وجود دارد به عنوان بخشی از سیستم لیمبیک شناخته می شود. سیستم لیمبیک در حقیقت بخشهای مختلفی از مغز هستند که با هم مرتبط هستند و به شدت در زندگی عاطفی ما درگیر هستند - البته برخی از دانشمندان علوم اعصاب این نظر را دارند که ما مفهوم یک سیستم لیمبیک یکپارچه عملکردی را کنار بگذاریم، زیرا چنین ساختار یکپارچه ای با این دقت وجود ندارد).  آمیگدال مسئول جنبه های مختلف درک، یادگیری و تنظیم احساسات است. ممکن است شنیده باشید که طبق نظریه مغز سه گانه، ( که البته خیلی هم مدل مورد قبول و توافق بین دانشمندان نوروساینس نیست) سیستم لیمبیک (از جمله آمیگدال) برای مدیریت پاسخ جنگ یا گریز لازم برای بقا توسعه یافته است. در مدل سه گانه مغز، سیستم لیمبیک از نظر تکاملی از مغز خزندگان (شامل ساختارهایی مانند ساقه مغز) جدیدتر است اما به اندازه مغز پستانداران جدید (از جمله قشر مغز) جدید نیست.

آمیگدال به محرک های محیطی که ممکن است آگاهانه یا ناخودآگاه برداشت شوند پاسخ می دهد. آمیگدال به ویژه در درک محرک های مرتبط با انگیزش مانند ترس و پاداش دخالت دارد. وقتی مضطرب هستیم آمیگدال ما فعال می شود. این به این معنی نیست که آمیگدال فقط در موارد ترس و اضطراب فعال است؛ بلکه باید به یاد داشته باشیم که آمیگدال تمام احساسات را تشخیص می دهد و آنها را به ترتیب اهمیت پردازش می کند و ترس جزو اولویت های بسیار بالاست و بسیار برای حفظ بقای مجود زنده مهم است.

آمیگدال از طریق اتصالات عصبی به بخش‌های شناختی مغز، به‌ویژه کورتکس پره فرونتال متصل است. هنگامی که آمیگدال از طریق اضطراب فعال می شود، برخی نواحی کورتکس پره فرونتال و کورتکس سینگولیت مغزی مختل می شوند، به این معنی که حافظه کوتاه مدت، توجه و توانایی ما برای ارزیابی هزینه و فایده ، همگی تحت تأثیر قرار می گیرند.

همچنین پیوندهای قوی بین آمیگدال و هیپوکامپ وجود دارد. وقتی قرار است فرد جزئیات موقعیت ها و تجربیات به خاطر بسپارد ، هیپوکامپ تحریک می شود. همچنین میدانیم ترس در برخی مواقع به نوعی یک واکنش تطبیقی برای حفظ بقا یا امنیت ماست. شاید درباره نقش آمیگدال در رابطه با واکنش ترس تطبیقی شنیده باشید. آمیگدال در این انطباق رفتاری ضروری که ما را ایمن نگه می دارد نقش دارد.

اگر به دلیلی به اتاق رئیس خود رفته ایم و ناگهان چشممان به پرونده ای روی میز رئیس می افتد که نام ما روی آن نوشته شده است، این اطلاعات حسی به سرعت به تالاموس ما منتقل می شود. تالاموس یک مرکز رله کننده اطلاعات حسی است و خود به طور قطعی نمی داند که آیا این اطلاعات به این معنی است که ما در خطر هستیم یا خیر، اما طبق وظیفه ای که دارد اطلاعات را به آمیگدال ارسال می کند. آمیگدال خیلی سریع وارد عمل شده و برای محافظت از ما اقدام می کند و به هیپوتالاموس پیام می دهد که تغییرات جسمانی مطابق با پاسخ جنگ یا گریز را آغاز کند. ما ناگهان متوجه می شویم که ضربان قلب و تعداد تنفس ما تند شده است. یک فرآیند آهسته‌تر موازی، اما به همان اندازه مهم دیگر هم با مشاهده آن پرونده روی میز رئیس شروع می‌شود: یعنی ارسال موازی اطلاعات حسی به کورتکس حسی توسط تالاموس، جایی که معنی آن تفسیر می شود. کورتکس حسی تشخیص می دهد که تفسیرهای متعددی برای داده های حسی دریافت شده وجود دارد و آن را به هیپوکامپ ارسال می کند. در اینجا، محرک‌ها و سناریوهایی که فرد قبلاً با آنها مواجه شده‌اند در نظر گرفته می‌شوند. ما دوباره بررسی می کنیم که آیا واقعاً نام خود را دیده‌ایم، آیا این پرونده می‌تواند یک پرونده بی‌ضرر باشد یا حتی پرونده‌ای باشد که خودمان قبلا به رئیسمان داده ایم. هیپوکامپ نتیجه می گیرد که هیچ خطری وجود ندارد و پیامی به آمیگدال می فرستد تا به هیپوتالاموس بگوید پاسخ جنگ یا گریز را قطع کند. در واقع پاسخی که از طریق کورتکس حسی تدارک و طراحی می شود نقش کنترلی و تعدیل کنندگی و مدیریتی روی آمیگدال و پاسخ واکنشی آمیگدال دارد که بدون تحلیل اما با سرعت بالا فعال شده است.

با این حال، تا همین اواخر مدارهای عصبی مورد استفاده در تحلیل ترس و اضطراب و خطر را نمیدانستیم. گاهی اوقات واکنش ما به ترس یک واکنش ذاتی است، و گاهی اوقات یک مسیر شرطی شده است. بسیاری از ترسهای ما و همینطور روش واکنش و رفتار ما در برابر ترس آموخته شده است؛ هر زمان که یاد می‌گیریم از چیزی بترسیم، تصور می‌شود که غده آمیگدال درگیر می‌شود. در مطالعات مربوطه با دستکاری قسمت‌های مختلف آمیگدال در موشها، ‌ می‌توانند زیربخش‌هایی را که به نظر می‌رسد مسئول یادگیری ترسیدن و رفتار ترسیدن هستند، شناسایی کنند. ارتباط این نورونها با هم بسیار زیاد است. هر ابزار کوچینگ که ادعا می کند به افراد کمک می کند تا بر یک واکنش ترس نامطلوب غلبه کنند، احتمالاً باید روی این مدارها کار کنند.

این شواهد نوروساینس به ما کوچها نشان میدهد که چقدر تجربیات ما با می توانند به مغزمان شکل دهند و این بسیار هیجان انگیز است. اضطراب یک پاسخ رایج و تا حدی سالم به استرس است. پاسخ اضطرابی در فواصل کوتاه، به ما کمک می کند تا خطرها را پردازش کرده و با آن مقابله کنیم و از خود در برابر خطر محافظت کنیم. با این حال، هنگامی که اضطراب برای مدت طولانی ادامه یابد، ممکن است مشکلاتی ایجاد شود. چرا که تجربه اضطراب مکرر می تواند منجر به تغییرات ساختاری و عملکردی مغز ما شود. مطالعاتی که بر روی بزرگسالان مبتلا به اختلالات اضطرابی انجام شده است، نشان داده است که این افراد دارای آمیگدال بزرگ هستند که دارای ارتباطات عصبی گسترده و سیناپسهای زیاد با سایر نقاط مغز است.

مطالعه دیگری بر روی کودکانی 7 تا 9 ساله متمرکز بود که از در جاتی از اضطراب رنج می بردند؛ در این مطالعات نشان داده شد که سیستم هایی که با ادراک، توجه و هوشیاری، پاداش و انگیزه، و تشخیص محرک های هیجانی برجسته و تنظیم پاسخ های عاطفی سر و کار دارند، همگی تحت تأثیر قرار گرفتند. تغییرات در مغز این کودکان می تواند آنها را مستعد ابتلا به اختلالات اضطرابی در مراحل بعدی زندگی کند.

بنابراین بسیار مهم است که تمرکز خود را - به عنوان کوچ - روی این واقعیت ارزشمند حفظ کنیم که مغز در اثر تجربیات جدید می تواند تغییر کند.

نشان داده شده است که آمیگدال در زندگی اجتماعی غنی و متنوع در انسان مهم است. تحقیقات نشان داده است که شامپانزه ها و نخستی هایی که در گروه‌های اجتماعی بزرگ‌تر زندگی می‌کنند، آمیگدال بزرگ‌تری دارند . همینطور حجم آمیگدال با اندازه و پیچیدگی شبکه های اجتماعی در انسان بالغ همبستگی مثبت دارد. این امر برای مردان و زنان، چه جوان‌ و چه مسن‌ صادق است. چنین همبستگی بین ساختارهای دیگر در مغز یافت نشده است.

به نظر می رسد که از نظر تکاملی آمیگدال می‌تواند، حداقل تا حدی، برای رویارویی با زندگی اجتماعی پیچیده‌تر ما تکامل یافته باشد. "فرضیه مغز اجتماعی" یک فرضیه محبوب است که معتقد است تقاضاهای شناختی مورد نیاز زندگی اجتماعی باعث تکامل مغزهای بزرگ‌شده در نخستی‌ها و برخی دیگر از پستانداران شده است. جمع بندی مطالعات فعلی، ما را به این باور می رساند که آمیگدال نقش مهمی در تعاملات اجتماعی ما دارد.

چرا به عنوان یک کوچ، نقش آمیگدال برای ما مهم است؟

آمیگدال در موارد زیر مهم است:

-  پاسخ‌های احساسی و این‌ها منجر به بسیاری از رفتارهای ما می‌شوند.

- حافظه

- توجه

– توانایی تمرکز بر روی چیزی در حالی که توجه به سایر موارد را حذف می کند.

- پردازش اجتماعی

جالب اینکه کوچهایی که درک می کنند که در نتیجه تجربه های ما، تغییرات واقعی در مغزمان اتفاق می افتد در موقعیت بهتری نسبت به کوچهایی هستند که این باور را ندارند. این نکته اساسی این قدرت را دارد که نحوه برخورد ما با کار خود را با مراجعان خود را تغییر دهیم. انتظار اینکه تغییر به سرعت رخ دهد، عاقلانه نیست. مغز به زمان نیاز دارد تا مسیرهای جدیدی را مجدد سیم کشی کند. تجربه های جدید و تکرار تجربیات و دریافت فیدبک از تجربه و تامل و یادگیری منجر به تغییرات ساختاری و عملکردی در اتصالات و سیناپسهای مغزی ما از جمله در ارتباطات آمیگدال با سایر قسمتهای مغز می شود و تلاش کوچ با مراجعش برای اقدام کردن و رقم زدن تجارب جدید منجر به شکل گیری مسیرهای سیم کشی جدید در مغز و پایداری تغییرات می شود.

همینطور برای یک کوچ ضرورت دارد که به قدرت هیجان ترس و توانایی آن برای کنترل عملکرد افراد واقف باشد این احساس احساسی قوی است و می تواند سبب تغییر در ادراک سایر احساسات یا افت عملکرد فرد شود. خوش بینی واقع بینانه می تواند جایگزین ترس شود؛

مثلا در موقعیتی که ناشناخته است و مثلا رئیس ما را احضار کرده است می توان فقط به جنبه منفی ماجرا تمرکز کرد و دچار اضطراب و نگرانی و تمایل به اجتناب شد یا اینکه به این فکر کرد که چه درسهایی می شود از این ملاقات با رئیس گرفت و چه نکات ارزشمندی می توان در این تجربه یافت که برای ما منجر به یادگیری گردد. وقتی از خوش بینی صحبت می کنیم منظور ساده لوحی یا انکار واقعیت نیست بلکه تأکید بر  انتخاب تمرکز بر جنبه های واقعی و در عین حال مثبت آن تجربه است. چنین تغییری در نقطه تمرکز ما، سبب کمرنگ یا منطقی تر شدن ترس ما می شود و اثرات فلج کننده و ناتوان کننده و محدودکننده آن را بر عملکردمان کاهش می دهد. طی کردن چنین مسیری و ایجاد چنین تغییری در زاویه دید و نقطه تمرکز مراجع با همراهی کوچ می تواند نقش مهمی در بهبود عملکرد مراجع داشته باشد.

افزایش اعتماد (trust )همچنین می تواند فعال شدن آمیگدال را کاهش دهد. سرمایه گذاری روی اعتماد در رابطه ، یکی از روشهای کارامد برای به دست آوردن بهترین نتیجه در رابطه با فردی است که آمیگدال‌هایش بسیار فعال است.

دانستن این اطلاعات توسط کوچ چگونه می تواند به مراجع کمک کند؟

-حواستان باشد مراجع کجاها اجازه می دهد که ترس او را متوقف کند و این را به او بازخورد دهید.

-اگرچه ما مطالعه خاصی که این را ثابت کند نداریم، اما ممکن است شما فقط با قرار گرفتن در محیطی اضطراب زا و  ترس‌آور و منفی سبب فعال شدن بیش از حد آمیگدال شوید. بنابراین، سعی کنید این ورودی‌های منفی را کاهش دهید، به عنوان مثال اخبار را خاموش کنید، روزنامه نخوانید، از افراد منفی دوری کنید و اگر مراجع شما در معرض چنین جو منفی یا اضطراب زایی است در جهت کاهش ورودی های حسی اضطراب آور در زندگی او متمرکز شوید.

-کمک به مراجع برای کنار آمدن با چالشها - البته، این برای یک کوچ بدیهی به نظر می رسد! کمک به مراجع در داشتن نگرش و نگاه دوباره به چالش‌های زندگی اش و چیزهایی که او را می‌ترساند بسیار مهم است، زیرا باعث می‌شود سایر قسمت‌های مغز او به طور مؤثر و کارآمد کار کنند.

-به مراجع خود کمک کنید تا محرک های ترس ناخودآگاه را کشف کند. گاه یک موقعیت به دلیل تجارب بسیار دور کودکی برای ما یاداور ترس و اضطراب است بدون اینکه دلیلی واقعی برای آن بیابیم در این مواقع آگاه شدن نسبت به این موقعیت ها و المانها به ما در مدیریت این ترسها کمک خواهد کرد.

-به مراجع خود کمک کنید به احساسات خود آگاه شود و دریابد که نباید وقتی مضطرب است تصمیمات بزرگ بگیرد، زیرا بعید است که کل تصویر را در نظر بگیرد.

-بعضی از مراجعین می گویند، که وقتی تحت فشار هستند یا مهلت کمی دارند راندمان بالاتری دارند یا کار تحت فشار را بهتر انجام می دهند در حالیکه بر خلاف این گفته مراجعین در همین مقاله بر اساس یافته های مطالعات دیدیم که محیط پرتنش وضعیتی مغزی بهینه ای ایجاد نمی کند. تجربه های متنوع جدیدی را با مراجعتان طراحی کنید تا بی آنکه تحت فشار باشد بتواند شرایط بهینه مغزی خود را برای بهترین فعالیت و عملکرد خود فراهم کند.

با اقتباس از کتاب نوروساینس برای کوچها

برای دیدن سایر مقالات مشابه می‌توانید به لینک زیر مراجعه نمایید.

 نوروساینس برای کوچها