مهارت همدلی مهارتی است که خیلی از ما والدین هم بلد نیستیم چه برسد به اینکه بخواهیم به کودکمان یاد دهیم:

1- شناخت احساسات ( آشنایی با مفهوم احساس ها و نام آن ها)

شما خود به عنوان فرد بالغ بزرگسال چقدر احساسات خود را می شناسید؟ چقدر می توانید حالت های بدنی خود و آنچه در بدن شما در حین تجربه کردن یک احساس اتفاق می‌افتد را به درستی با احساستان مرتبط کنید؟ چقدر می دانید نام احساسی که دارید چیست ؟ چقدر می توانید احساس های مختلفی را که در یک موقعیت تجربه می کنید از هم تمییز و تفکیک دهید؟  آیا می توانید تفاوت احساس های مختلف خود را از هم تشخیص دهید؟ آیا برای شما غم، اندوه، دلشوره، نگرانی، ناراحتی، اضطراب، خشم و سایر احساسات این چنین قابل تفکیک هستند یا وقتی از شما بپرسند چه احساسی دارید صرفا می گویید «حالم بد است»…؟

البته که اگر شما خودتان نام احساس های تان را نمی دانید و نمی توانید تفکیک شان کنید و نسبت به آنها آگاه نیستید تقصیر چندانی شاید نداشته باشید به نظر من بهترین زمان یاد گرفتن این توجه به بدنمان و این آشنایی و رفاقت با احساساتمان در کودکی ما بوده است یعنی همان زمانی که ما وقتی گریه می کردیم پدر و مادرمان می گفتند بچه خوب گریه نمیکنه! وقتی عصبانی می شدیم میگفتند بچه خوب عصبانی نمیشه! و وقتی بلند میخندیدیم میگفتند دختر خوب بلند نمی خنده، وقتی گرسنه بودیم و اعلام می کردیم، می شنیدیم که تو الان غذا خوردی (و گرسنه نیستی)! وقتی سیر بودیم، می گفتند دختر خاله ات رو ببین چقدر میخوره؟ من خیلی دوسش دارم، تو هم بخور مثل اون تا دوستت داشته باشم!بله؛  خیلی از بدیهی ترین ادراک های ما از بدنمان در دوران کودکی ما انکار میشد؛

سؤال من از شما: الان چه احساسی دارید؟

شاید الان خشم نسبت به والدین و مربیان تان را در کودکی تجربه کنید ، یا احساس قربانی بودن، احساس حسرت و افسوس از کودکی تباه شده توسط اطرافیان نا آگاه، احساس غم برای کودکی که خودش با بدنش در آشتی و رفاقت بود اما اطرافیان با انکار احساساتش او را هر چه بیشتر با بدنش غریبه کردند.

همه این احساسهایی که تجربه می کنی معتبر است و به عنوان کسی که تجربه های کم و بیش مشابهی داشته می توانم درک کنم که چقدر دلت میخواست که والدین و اطرافیان ما به این نکات ظریف آگاهی داشتند که لازم نباشد ما با صرف وقت و هزینه و انرژی و ... به دنبال آشتی دوباره با بدنمان و احساساتمان و خیلی چیزهای دیگر باشیم و میتوانستیم وقت بیشتری صرف رشد و شکوفایی وپیشروی در مسیر زندگی را داشته باشیم.

در کنار اعتبار دادن به تمام این احساسات در شما و خودم، به ابن فکر می کنم که من بعد از خواندن کلی کتاب فرزندپروری، کلی کلاس و کارگاه رفتن، گاهی مچ خودم را حین گفتن یکی از همان جملات می گیرم؛ اما شنیده شدن اینها از زبان من که نسبت به عواقب این جملات اگاهم نپذیرفتنی تر از زمانیست که این جمله ها را مادرم به من می گفته چون او ادعای آگاهی نداشت. برای همین من بعد از اینکه مادر شدم و در موقعیت‌های مشابه والدین خودم قرار گرفتم توانستم آنها را بیشتر درک کنم و همدلانه در کنار آنها بایستم به جای اینکه خشم را متوجه آنها کنم و به جای اینکه آنها را با آگاهی امروز بازخواست کنم.

اما نکته دیگری که  متوجه شدم این بود که آگاهی کافی نیست ؛ من صرفا با داشتن آگاهی لازم نمی توانم آن را به اقدام و عملکرد تبدیل کنم ؛ اما چرا اینگونه است؟ بعد از جستجوی زیاد در منابع نوروساینس و جستجو در باب مبحث یادگیری، دریافتم که یادگیری طولانی مدت یک مهارت نیاز به شکل گیری حافظه عملکردی دارد؛  نیاز به این دارد که ما آن مهارت را انجام بدهیم و تجربه کنیم ، درست و غلط، آزمون و خطا و تجربه اش کنیم تا درس بگیریم ؛ با کوچک ترین قدم ها شروع کنیم و انقدر این چرخه تجربه کردن را تکرار کنیم که یادگیری صورت پذیرد و این مهارت وارد جعبه ابزار مهارتهای ما شود. در اثر استفاده مکرر از این جعبه ابزار این مهارت به وجود ما و سیستم اتوماسیون هدایتی رفتارهای ما تبدیل میشود و ما آن مهارت را حتی بصورت ناخودآگاه زندگی می کنیم.

بنابراین برای شروع مهارتی؛ مثلا مهارت همدلی، اگر این فرایند چند مرحله دارد از همان پله اول شروع کنیم؛ از ساده ترین چیزهایی که بلد نیستیم، از همان ابتدا همپای کودکمان یاد بگیریم آنچه که باید خودمان نیز در کودکی می آموختیم.  به نامگذاری احساساتمان بپردازیم. شناخت احساسها و نام گذاری روی احساسات را با کودکانمان تجربه کنیم؛ از روی کتابهای قصه برای ایشان قصه تعریف کنیم و چهره ها را در کتاب به آنها نشان دهیم و از آنها بخواهیم که حدس بزنند که افراد توی قصه چه احساسی دارند و چه اتفاقی برایش افتاده می‌توانیم با کودکان پانتومیم اجرا کنیم می توانیم شکلک درآوردن برای احساسهای مختلف را با هم انجام دهیم. وقتی چند بچه کنار هم هستند و شما به عنوان فرد بزرگتر مراقب در هر نقشی که هستید، مشغول سرگرم کردن آنها هستید،  چه سرگرمی بهتر از این؟ در مهمانیهای خانوادگی به جای اینکه تبلت و موبایل به کودکان داده و آنها را ساکت کنید پانتومیم احساسات بازی کنید یا با هم نقاشی بکشید و احساسات مختلف را نشان دهید با داستان بگویید.

2- تشخیص این احساسها در خودشان

( وقتی خشمگین است بفهمد که احساس خشم را تجربه می کند و بتواند به آن هویت بخشیده و بیانش کند)باید کودک بداند که ما در هر موقعیتی ممکن است چند احساس مختلف را تجربه کنیم.داشتن احساسات متعدد و متنوع چیز عجیبی نیست، حتی تجربه احساسهای متضاد نیز در یک موقعیت، عجیب نیست. اگر در یک وضعیتی هم غم دارم و هم در دلم امید و مهر موج میزند، اگر خشم دارم و همزمان احساس دلسوزی، و بی شمار ترکیبهای دیگر از احساسهایمان، به این دلیل است که من یک انسانم با ویژگیهای طبیعی انسانی .

3- بتواند احساسات دیگران را و با در نظر گرفتن و درک شرایط آنها تشخیص دهند.

باید کودک بداند که حتی در یک موقعیت یکسان، افراد ممکن است احساسهای متفاوتی را تجربه کنند. یک تجربه زیستی ممکن است مرا سرشار از شور و شعف و شادمانی کند اما دیگری را به اندوهی عمیق فروبرد؛ مثلا در کافه ای نشسته ایم و موسیقی شادی اجرا می شود. یک نفر به وجد می آید و شادمان می شود اما این آهنگ دیگری را یاد آن دفعه قبلی می اندازد که با دوست عزیزی که اکنون مهاجرت کرده و برای آخرین بار و برای خداحافظی با هم به این کافه امده بودند و او را در اندوهی عمیق فرو می برد. اینکه کودک من بتواند به این ادراک برسد که هر کس حق دارد احساس یا احساسات خودش را داشته باشد، بخشی از مهارت همدلی است.

4- بتوانند درک خودشان را از احساس طرف مقابل به او انعکاس دهند.

مرحله قبلی لازمه این مرحله است؛ کودک من قبل از اینکه بتواند احساس دیگری را انعکاس دهد باید  بتواند درک کند که دیگری چه احساسی را تجربه می کند؛ باید نسبت به احساس دیگری در بستر شرایط دیگری توجه داشته باشد و با درک و شناختی که از احساسهای خودش نیز دارد بتواند احساس های دیگری را تشخیص و نامگذاری کند و با نامی که به این درک خود می گذارد این فهم خود را به دیگری انعکاس دهد. در واقع این انعکاس چه توسط فرد مقابل تأیید شود به عنوان بازخورد عمل می کند و چه اگر تایید نشود یا اصلاح شود باز به عنوان بازخورد به کودک کمک می کند این ادراک خود را تنظیم و کالیبره کند و یا توجه خود را بیشتر کند تا دفعات بعدی انعکاسهای دقیقتری بدهد. این فرایند تجربه و دریافت بازخورد و اصلاح روش بر اساس بازخورد و تأمل در آن تجربه ، چرخه یادگیری Kolb برای بادگیری تجربی (experimental learning )است

5- درک واکنشهای عاطفی، افکار، دیدگاه و نظرات دیگران

(اینکه درک کنم رفتار هرکس به دلیل نوع تجارب او در سفر زندگی می تواند متفاوت باشد و رفتارها و افکار و دیدگاههای افراد با توجه به موقعیتشان در سفر زندگیشان زندگی باید تفسیر شود.) در این حالت دیگر از دیدن نوع واکنش عاطفی افراد به موقعیتها تعجب نمی کنیم؛ به خود اجازه نمی دهیم رفتارهای دیگران را با اطلاعات ناقص و با وجود ندانستن سرگذشت و سفر زندگیشان قضاوت نهایی و پیشداوری کنیم . اگر کسی دیدگاه و نگرشی به زندگی دارد درک می کنیم که به دلیل شرایط و موقعیت و مسیری است که پیموده است؛ به تفکرات سایرین حمله نمی کنیم و میفهمیم که تک تک رفتارهای آدمیان در تلاش برای رفع نیازهایی است و احساسها پیام رسان نیازهای ما هستند. اگر من در جمعی احساس طرد شدگی می کنم، نیاز به مهر و عشق، نیاز به احترام، نیاز به دیده شدن، نیاز به اطمینان خاطر، نیاز به پذیرفته شدن از طرف جمع و جامعه ام، و شاید نیازهای دیگری از من تأمین نشده است.

در مقاله قبلی که در همین سایت در رابطه با همدلی نوشته شده است، همدلی در سه سطح مختلف بیان شده است که شما را به خواندن آن مقاله نیز ارجاع می دهم:

بیشتر بخوانید : چگونه به کودکان همدلی کردن را یاد بدهیم؟

بهترین حالت همدلی سطح سوم است که در آن همدلی با مهربانی همراه است؛ یعنی empathy with compassion به این معنی که وقتی ما احساس طرف را که درک کردیم نیاز به پشت آن را شناختیم و از تمام این مراحل پنجگانه عبور کردیم، حالا به جایی می‌رسیم که من از خودم میپرسم آیا میتوانم برای رفع آن نیازها که از فرد مقابل تامین نشده و منجر به بروز احساس هایی در او شده کاری بکنم؟  اگر بله، باید کمکی که می توانم بکنم را به فرد مقابل عنوان کنم و اگر او از من کمک خواست و موافق بود که من در رفع نیازش یاریش دهم از هیچ کمکی در حد توان و ظرفیتم فروگذار نکنم.

باقی ماندن در مسیر یک رابطه همدلانه شاید سخت است و به این سادگی نیست که ما فقط به فرد مقابل بگویم تو را کاملا می فهمم یا عمیقا درک می‌کنم. فهمیدن و درک کردن -آن هم به این عمق و کمالی که گاهی عنوان می کنیم-نیاز به این دارد که موقعیت مشابه و عین او را تجربه کرده باشیم؛ بنابراین ما خیلی از مواقع اصلا نمیفهمم ! اصلاً واقعاً درک نمیکنیم!  و اتفاقا ابراز این ناتوانی از فهم و درک، خود بیشتر همدلانه است تا اینکه من به فردی که مثلاً عزیزش را ، همسرش، پدرش ، مادرش یا فرزندش را، از دست داده است بدون اینکه چنین تجربه ای داشته باشم بگویم من تو را کاملا میفهمم. خیلی از موارد فرد داغدیده با شنیدن این جملات کلیشه ای ما بیشتر احساس تنهایی و درک نشدن خواهد کرد.

پدر عزیز

مادر گرامی

مربی محترم

معلم دانا

فرزندان ما به زیست همدلانه و شفقت و مهربانی و نوع دوستی بیشتر از هر آموزش دیگری نیاز دارند.

خود بیاموزیم و آن را زندگی کنیم تا فرزندانمان نیز در بستر زندگی بیاموزند.